خدایاچه حس___ بدی دارم امروز....
فروغ بهم گفت که ب ازوقتی باباش فوت کرده یه جوری شده
اصلانمیخوادخدمتشوادامه بده هرچی بهش میگن برونمیره
اگه هم میره ،دوروزمیره بعدبرمیگرده
آخییی قربونش برم الهی کاش منم پیشش بودموباهاش حرف میزدم
اصلانمیذاشتم احساس ناراحتی کنه نمی ذاشتم خدمتشوول کنه نمیذاشتم بغضش بگیره
خیلی ناراحته کاش رابطمون نزدیک بودوازحرف زدن باهم خجالت نمیکشیدیم .
اماهرطورشده کمکش میکنم یه جوری این قضیه روبه گوش بابام میرسونم بابام باهاش حرف میزنه
اونم حرف باباموگوش میده .اگه دیدم نشدخودم دست به کارمیشم میگم بهش بگن اگه من بگم برونمیری ؟
ازهمون لحظه که اینوشنیدم آرزومیکردم کاش پیشش بودم ودلداریش میدادم
هیچ کس بیشترازمن به فکرش نیست هیچکس اون الان بهم نیازداره
هیچ کس بهترازمن نمیتونه غمی که توچشاشه امامیخوادپنهان کنه روبفمه
دعاکنین بتونم بهش کمک کنم خواهش میکنم اگه اون ناراحت بشه من بیشترناراحت میشم
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2