چه خوش خیال بودم...
که همیشه فکر میکردم درقلب تو محکومم به حبس ابد..!!
یکباره جا خوردم...
وقتى زندانبان بر سرم فریاد زد...
(هى تو)...!
آزادى...!
وصداى گام هاى غریبه اى که به سلول من می آمد...!
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1