یک روزخیلی ناگهانی دیدمش
بهم سلام کردمنم بی اعتناازش گذشتم
رفتم خونشون دیدم اومدتو،فهمیدم فامیلمونه
نگاش کردم ،ازش خوشم اومد
چندماه گذشت هی میدیدمش اونم بهم سلام میکرد
یه روزپاشدم به خواهرزادش احساسموگفتم
خواهرزادش بهش گفت وفهمیداونم همین احساسوبهم داره
میخواست باهام حرف بزنه امامن قبول نکردم
اون همچنان به نگاهای معنی دارش ادامه میداد
دیگه خبرخاصی ازش نشد
داستان مابه سررسیدکلاغه به خونش نرسید.
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3