از روی پرچیــכּ شب پرید ؛
خستــﮫ از ڪــشور زمیــכּ ؛
پناﮫـندﮫ آسماכּ …
انگار مسٿ بود:
آسماכּ بدور سرش می چرخید…
ستارﮫ می چید ؛
گـٌل می ساخٿ …
و بر گیسواכּ بلند ماﮫ آویزاכּ می کرد …
ماﮫ ؛ ماﮫ شدﮫ بود ..
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0