سلام بچه ها.امروزاومدم یه چیزخیلی مهموبگموبرم ...
چندشب پیش خونه ف اینابودیم راستش اینقدخوش گذشت که ...خاطرش همش توذهنمه.
قبلش حالم خیلی بدبود ..چون یه خونه نزدیک ف ایناپیداکرده بودیم...میخواستیم بریم نگاکنیم
مامانم گفت چون پسربزرگ دارن نمیذارم ..منظورش با ف بود وداداشش وب ...
خیلی گریه کردم چون باباومامانم سرم دادزدن که چرااینقدباگوشی ورمیرموبادادشم بازی نمیکنم .
منم خوب همش تو ویچتم یا توواتس آپ بادوستام میحرفم ..پسرمسری هم توزندگیم نیست .باپسراهم چت نمیکنم
شباکه خوابم نمیبره بادوستام میحرفم ..بابام باعصبانیت میگفت ساعت 2شب باگوشی چیکارمیکنی ؟؟؟/
خلاصه این شدکه ویچتوواتسوحذفیدم ..الان گوشیم افتاده کنج خونه ...
شب که رفتیم خونشون ...
واای خوونشون خیلی شیک بودعالی خیلی خوشم اومد اوکی اصلا.
همینجورنشسته بودیم که ف اومدداخل ...
واااای قلبم داشت تاپ تاپ میزدازاسترس .نشست با بابام حرفیدن ..
خلاصش کنم منو فروغ رفتیم تو اتاق ..
همین که نشستم فروغ گفت:توباداداش من چیکارکردی ؟توبهش چی گفتی که اینجوری شده ؟چرااون حرفاروبهش زدی
مگه داداش من چشه ؟
من گفتم مگه چی گفته گفت بعضی وقتامیشینه کنارم راجع به توباهام حرف میزنه ...
بهم گفت خودت همه چی روتمو م کردی وازاین قضیه ناراحته ..تازه همه پیاماتونم بهم نشون داد
بخداداداشم به این گلی ازاون ب که بهتره ..
بعدش گفت ف همه چی به ب گفته خواسته امتحانش کنه !
بهش گفته من به رها زنگیدم ودوسش دارمواینا..
خواسته ببینه ب چه عکس العملی نشون میده ..ب هم هیچی نگفته وگفته:من ازهمون اول میدونستم ..!!
بعدشم کلی خندیدیم واون ازم پرسیدواقعا ف رومیخوام گفتم اره ازم خواست شکی که دارمو بهش بگم منم نگفتم
بعدش نشست به تعریف کردن یه داستان که کلی خندیدم .
میگفت همه فک وفامیل نشسته بودن سرسفره ..همه بودن خانواده ب وف ...
یه دفعه حرف زن گرفتن شد...
ف هم پریده وسط به خالش گفته بریم خواستگاری رها دخترخیلی خوبیه وفلان و...
بعدش فروغ گفته ف زیپت ببند ..(منظورزیپ دهنش بوده میترسیده ف یه چزیایی رولوبده )
بعدش ف هم فکرکرده بازیپ شلوارشن هی زیپ شلوارشوبسته
بازفروغ گفته ف زیپت ببند ف دوباره زیپ شلوارشوبازو بسته میکنه
یعنی داشتم غش میکردم ..
بعداخرش خالش میگه ف فکتوببند!
بعدف میگه نه بابادارم شوخی میکنم ....
حالابگوچراتوجشن تولد ب تو نمیومد گفتم یه دلیلی داره ها@
بچه هاازین به بعددیگه نمیتونم توچشای ب نگاکنم...نمیتونم ......
اومدم بیرون ف بدجورنگام میکرد ...اخی ...اون نگاه مظلومش که یادم میادا!!!
تاسوارشدنم به ماشین اومدپشت شیشه ونگامیکرد!
بااین کاراش الان کل فامیل خبردارن !حتی مامانوبابام ولی به روشون نمیارن .
مامانم میگفت نمیخوام فکرت مشغول اوناباشه چون کاردرس حسابی ندارن.
سرتونودردنیارم حالم خیلی عوض شدبعداون قضیه .تا ف هم گفته بودواسش سوغاتی بیارم من متوجه نشدم
خیلی خوش گذشت ولی.
خدایابخاطراون روزشکرت ..حالم خیلی عوض شد.
خدایاشکرت.
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0